قدر یکدیگر را نمی دانیم
در دنیایی کوچک هر یک به اندازه قلب خویش گرفتاریم
از هیچ کس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند
... از خویشتنش نمی پرسند
کاشکی مثل روزهای عید هر روزمان را
.. هر لحظه مان را لبریز از عشق قناعت گونه صرف می کردیم
و بین دلهایمان این همه گله دیوار نشده بود
کاشکی روزهای واپسین عاشقی فرصتهای غنیمتمان بود
یکدیگر را می فریبیم
دل خویش را یک بار هم که دریایی می کنیم طوفانی میشود
آخ خدا دوباره بی خوابی زده به سرم .
فکرو خیال یه لحظه رهام نمی کنه.
نمی تونم اونجوری که می خوام باشم.
نمی دونم چرا هرچی مینویسم دلم خالی نمیشه
سیه چشمی به کار عشق استاد
به ما درس محبت یاد میداد
مرا از یادبرد آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد
برگ از درخت خسته می شه... پاییز یه بهانه است ....
اونو بهونه نکن
دلم از این زندگی و این دنیا گرفته
دلم می خواد برم به یه دنیای دیگه
در کنارم اگر نیستی در وجودم لبریزی
در نگاهم اگر نیستی در خیالم سرشاری
عشق سر اغاز مرگ ارزوست